یکی بود یکی نبود ، داستان خانم جغده و لونه جدید از این قراره که یه روز توی یک جنگل سرسبز و بزرگ یه خانم جغده با جوجه هاش دنبال لونه جدید میگشت.همینطوری که داشت جنگل و درختاشو نگاه میکرد تایه جای مناسب پیدا کنه یه کلاغ مهربون بهش نزدیک شد و گفت : “سلام میتونم کمکت کنم؟”
خانم جغده جواب داد :” سلام ،آره ، شاید شما بتونی کمکم کنی.من دارم دنبال یه جای جدید برای ساختن لونم میگردم اما لونم باید تو جای ساکت و آرومی باشه. میدونی که من روزها رو میخوابم.”
کلاغ گفت :” پس تو باید بری به شمال جنگل . اونجا هیچکسی زندگی نمیکنه و خیلی ساکت و بی صداست.”
خانم جغده گفت :” خیلی عالی شد ، پس من میرم به شمال جنگل. من اصلا از سر و صدا خوشم نمیاد.”
اون به شمال جنگل رفت و یه جایی رو برای ساختن لونش انتخاب کرد. جای ساکتی بود و هیچکس نزدیک لونش نبود.
همینطور که خانم جغده مشغول ساختن و مرتب کردن لونش بود یه موش صحرایی پای درخت اومد و گفت :”هی خانم جغده، مطمئنی میخوای اینجا لونتو بسازی؟”
خانم جغده یه نگاهی به موش کرد و جوابشو نداد.
موش صحرایی دوباره گفت :” اگر اینجا بمونی با هم همسایه میشیم ولی من اگر جای تو بودم اینجا زندگی نمیکردم چون …”
خانم جغده که تازه یه جای ساکت پیدا کرده بود و حوصله حرف زدن و سر و صدا رو نداشت با عصبانیت رو کرد به موش صحرایی و گفت :” به کمک تو احتیاجی ندارم ،ممنون”
موش صحرایی جواب داد:” باشه پس هر کاری دلت میخواد بکن خانم”
روز بعد کلاغ به دیدن خانم جغده اومد . خانم جغده که فرصت کرده بود همه دور و اطراف لونشو خوب ببینه به کلاغ گفت :” اونجارو نگاه کن! یه ساختمون اونجاست ، تو چیزی دربارش میدونی؟”
کلاغ گفت :” نه ، جدیده انگار ، سرو صدا داره؟”
خانم جغده جواب داد:” نه ، انگار خالیه اصلا”
کلاغ گفت :” خب پس مشکلی نیست”
روزها گذشت و خانم جغده تو لونه جدیدش خیلی خوشحال بود. اون روزا با آرامش میخوابید و شبا به شکار میرفت .
اما یه موضوع مهمی بود که خانم جغده و کلاغ ازش خبر نداشتن اون هم اینکه اون ساختمون یه مدرسه بود. مدرسه کاملا ساکت بود چون تعطیلات بود.
یک روز صبح خانم جغده با سرو صدای پدرمادرا و بچه ها که با صدای بلند با هم حرف میزدن از خواب بیدار شد.
“آه خدایا چی شده؟”
وقتی بچه ها سر کلاس رفتن و همه جا ساکت شد خانم جغده دوباره به خواب رفت اما طولی نکشید که ایندفعه بدتر از دفعه قبل از خواب پرید. هربار یکی از معلمها توی زمین بازی میومد و سوت میزد. خانوم جغده که از این صدا واقعا آشفته و کلافه شده بود دفعه بعد که کلاغ رو دید به اون گفت :” همه صداهارو میشه تحمل کرد اما صدای سوت رو هرگز ، معلمها همش از سوت استفاده میکنن. زنگ تفریح ، موقع ناهار ، ورزش ، دیگه خسته شدم”
همونطوری که مشغول حرف زدن بودن موش صحرایی اومد و گفت :” مدونستم مدرسه باز میشه”
خانم جغده با تعجب پرسید :” میدونستی اینجا یه مدرسه ست ؟ پس چرا چیزی به من نگفتی ؟”
موش جواب داد:” من سعی کردم بهت بگم ولی تو نخواستی با من حرف بزنی” و بعد رفت.
جغد بیچاره روز به روز لاغرتر میشد. تا میومد بخوابه صدای سوت بیدارش میکرد، شبا هم رمقی نداشت که به شکار بره. انگار داشت مریض میشد.
کلاغ گفت :” تو به کمک احتیاج داری، نگران نباش من از حیوونای جنگل کمک میگیرم و این مشکل رو حل میکنیم.”
در نزدیکی لونه کلاغ دو تا سنجاب زندگی میکردن که با کلاغ دوست بودن .کلاغ پیش اونا رفتو بهشون گفت :” مشکلی برای خانم جغده پیش اومده من یه نقشه دارم و برای اجرا کردنش به شما وتا احتیاج دارم”
بعد هر سه تاشون به سمت شمال جنگل به راه افتادن. وقتی موش صحرایی اونا رو دید خندیدو گفت :” چیه؟ چه خبره؟ این یه گروهانه؟”
کلاغ گفت :” ما یه نقشه برای کمک به خانم جغده داریم تو هم با ما بیا”
موش صحرایی گفت :” نه خیلی ممنون .برای چی باید بهش کمک کنم؟ معلومه که اون اصلا از من خوشش نمیاد.”
کلاغ و دوتا سنجاب به راه افتادن تا در باره رفت و آمد دانش آموزا و معلماشون اطلاعات جمع کنن. کلاغ یواش گفت :” نگاه کنین، معلم یه سوت داره که با روبان دور گردنش بسته”
سنجابا گفتن:” ولی چطوری بگیریمش؟”
در همین موقع بچه ها توی کلاس رفتن و معلم توی اتاق معلمها سوت رو از دور گردنش باز کرد و به جا لباسی انداخت.
کلاغ با خوشحالی رو به سنجابا کرد و گفت :” نقشه اینه، وقتی در جلویی باز شد توی اتاق معلمها برید و سریع سوت رو بردارین.من بیرون میمونم و نگهبانی میدم.”
سنجابا جیغ جیغ کردن و گفتن :” اااا چرا ما بریم خودت برو”
کلاغ گفت :” من گندم ، دیده میشم ، شما دوتا استاد خزیدن و بالا رفتن هستین. حالا هم عجله کنین داره دیر میشه.”
در باز شد، چند نفر بیرون اومد و بعد دوتا سنجاب تندی به داخل رفتن. برای مدتی که داشت طولانی هم میشد کلاغ پشت در اتاق منتظر سنجابا موند. معلمها میرفتن و میومدن اما هیچ خبری از اون دوتا سنجاب نشد که نشد.وقتی اتاق خالی خالی شد دوتا سنجاب رو میز پریدن و کلاغ خوشحال با خودش گفت :” حالا دیگه وقتشه که سوت رو بردارن و فرار کنن”
اما این اتفاق اصلا نیفتاد چون اون دوتا سنجاب شکمو چشمشون به بشقاب پر از بیسکوییتی که روی میز معلما بود افتاد و حواسشون به کل پرت شد. دوتا سنجاب تند و تند مشغول گاز زدن بیسکوییتا بودن و اصلا حواسشون به کلاغه که بیرون در هی بالا و پایین میپرید و جیغ میزد که سوت رو بردارید نبود.در همین فاصله در اتاق باز شد و یکی از معلمها داخل اومد و دوتا سنجاب سریع پریدن زیر میز.
در این هنگام موش صحرایی پشت سر کلاغه ظاهر شد و گفت :” چه بدشانسی ای اوردی”
اون همه چیزو تماشا کرده بود.لاغ با ناراحتی گفت :” حالا چی کار کنم؟”
موش صحرایی فکری کرد وگفت :” انگار کار خودمه” و تند و سریع دوید و به زحمت از درخت بالا رفت. از روی شاخه درخت روی سقف مدرسه پرید و پرواز کرد.موش صحرایی از بالای لوله ای رسید و بعد ناپدید شد.
چند لحظه بعد درست وقتی که معلمها از اتاق بیرون رفتن موش صحرایی ظاهر شد. کلاغ باورش نمیشد که موش صحرایی چطوری این کارا رو انجام داده.
موش صحرایی از کتی که نزدیک سوت آویزون بود بالا رفت و از آستینش تاب خورد و روبان سوت رو با دندونش قاپید.وبعد پایین دوید.کلاغه دو تا سنجاب رو دید که از زیر میزبیرون اومدنو با موش صحرایی سه تایی روی میز جمع شدن.کلاغه چیزی رو که میدید باور نمیکرد چون اون سه تا دوباره رفته بودن سروقت بیسکوییتا.
کلاغ فریاد زد:” بیاین بیرون! الان میرسن”
اما موش صحرایی خیلی آروم و خونسرد بود انگار که منتظر چیزی بود. بعد ناگهان در اتاق باز شد و یکی از معلمها داخل شد.موش صحرایی روی پاهای عقبیش ایستاد درست جوری که معلم اونو ببینه.معلم با صدای بلند جیغ کشید و دستهاشو تو هوا تکون تکون داد. این علامتی بود برای گروه که فرار کنن. موش صحرایی باهوش به تنهایی این نقشه رو کشیده بود .اون میدونست که ادمها از دیدن موش ها متنفرن و با دیدن اونا جیغ میزنن پس فقط باید روی میز میشستنو منتظر اومدن کسی میشدن.
در جلویی که باز شد ناگهان هر سه تای اونها به بیرون پریدن و با بیشترین سرعتی که میتونستن فرار کردن و تا موقعی که به جنگل برسن نایستادن.
چند روز بعد حصار محکمی بین مدرسه و جنگل ساختن تا حیوونا رو بیرون از مدرسه نگه داره.برای مدرسه دیگه سوت جدید نخریدن به جاش معلمها برای جلب نوجه شاگردا فقط دست میزدن. خانم جغده به صدای دست زدن اونا عادت کرده بود و روزا رو میخوابید. وقتی خانم جغده داستان شجاعت موش صحرایی رو شنید از رفتار بدی که با اون کرده بود پشیمون شد و ازش معذرت خواست و وقتی ازش تشکر کردن گفت :” من فقط وظیفه موشی ام رو انجام دادم” و بعد سوت رو به کلاغ داد چون کلاغا عاشق چیزهای براق ان.
این بود داستان زیبای خانم جغده و لونه جدید .