روزی روزگاری، پیرمردی بود که پسر بیمار و ضعیفی داشت. هرکس به این پسره میرسید، میچزاند و اذیتش میکرد. چون ضعیف بود، زورش به کسی نمیرسید. بعد از مدتی پدرش مرد و چون چیزی نداشتند، پسر خودش گله گوسفندها را به صحرا می برد. مدتی که گذشت، چوپانهای دیگر او را از زمینهای پر علف بیرون کردند و او ناچار شد که گلهی کوچکش را تو جاهای دور، تو کوه یا جنگل بچراند. روزی تو جنگل انبوهی مشغول چراندن گوسفندها بود که ناگهان چشمش به زن خوشگلی افتاد که زیر درخت بزرگی خوابیده بود. این زن را هیچ وقت میان زنهای ده ندیده بود. لباس پر زرق و برق و قیمتی و کفشهای گران قیمت تیماج پوشیده بود و موهای سیاه و بلندش افشان بود و چون سایهی درخت برگشته بود، آفتاب تند و پرحرارت ظهر صورت قشنگ او را میسوزاند. پسرک مبهوت زیبایی زن شده بود و دلش سوخت و شاخههای پر برگ را برید و آهسته سایبانی بالای سر آن زن درست کرد. اما کمی که گذشت، زن خوشگل و خوش بر و رو از خواب بیدار شد و سایبان را دید و وقتی که دور و برش را نگاه کرد، پسر را دید و گفت: «چرا به فکر آسایش من افتادی؟»
پسر گفت: «چون دیدم اهل اینجا نیستی، فهمیدم گمشدهای و خستهای. دلم سوخت و حیفم آمد که صورت قشنگت را آفتاب بسوزاند.»
فرشته از این جوان و مهربانیاش خوشش آمد و گفت: «معلوم است که آدم خوبی هستی. حالا عوض این خوبی، چی میخواهی که بهات بدهم.»
جوان گفت: «من احتیاج به چیزی ندارم، اما ای فرشتهی خوب و قشنگ! اگر میخواهی کمکم کنی، به من نیرو بده تا گوسفندهام را هرجا دلم بخواهد، بچرانم و کسی نتواند اذیتم کند.»
فرشته گفت: «خوب، هرچه خواستی، شد. حالا زورت را آزمایش کن.»
جوان رفت نزدیک درخت کلفتی و آن را گرفت و با یک فشار از ریشه کندش. فرشته گفت: «حالا برو آن سنگ رو تپهی بالای ده را هل بده.»
جوان رفت و تخته سنگی را که فرشته نشان داده بود، هل داد. تخته سنگ از جا تکان خورد. فرشته فریاد زد: «چه کار میکنی؟ مواظب باش اگر بیشتر فشار بیاری، سنگ قل میخورد و ده را ویران میکند. به مردم لطمه میزند. مواظب باش که از زورت به موقع و به منفعت مردم، تو کار نیک استفاده کنی. کسی را آزار نده و با کسانی بجنگ که به مردم ظلم میکنند.»
فرشته این را گفت و ناپدید شد. جوان از آن روز پهلوان پر زوری شد و نصیحت فرشته را هرگز فراموش نکرد و تا زنده بود از زورش در کارهای مردم و آسایش مردم ده استفاده کرد و نمیگذاشت کسی اشخاص ضعیف را آزار بدهد و اذیت کند.
نویسنده: محمد قاسم زاده