یکی بود، یکی نبود. داستان هر کسی کار خودش از این قراره که در زمانهای خیلی قدیم توی یک روستا زن و مردی با هم زندگی می کردند، اونا هیچ بچه ای نداشتن و تنها بودن. مرد خونه کارش کشاورزی بود، اون یه تیکه زمین کشاورزی و یه چندتایی هم گاو و گوسفند و مرغ و خروس داشت. آقای خونه با فروش محصولاتی که خودش توی زمین کشاورزیش میکاشت و همچنین با فروش شیر و ماست و پشم گاو و گوسفنداش و تخم مرغ مرغاش ، پولی به دست می آورد و روزگارشو میگذروند. خانم خونه هم به کارهای خانه می رسید و سرگرم بود.
جونم براتون بگه بچه ها یه چند وقتی بود که مرد خونه پیش خودش فکر میکرد که کار خانم خونه خیلی ساده و راحته به خاطر همین هر روز که از مزرعه به خونه می اومد، یک عالمه غرغر می کرد و می گفت:”وای! کار کردن روی زمین چقدر سخته، همش دستم درد میگیره پام درد میگیره من خسته شدم ، خوش به حالت که تو خونه کار می کنی. مجبورنیستی مثل من هر روز بری بیرون .تو کارت خیلی راحته ” خانم خونه که دیگه از غرغر کردنای مردش کلافه شده بود پیش خودش فکری کرد و وقتی اون روز مرد از سر زمین به خونه اومد و شروع کر به شکایت کردن بهش گفت :” من یه پیشنهادی برات دارم ، حالا که انقدر از کار کشاورزی خسته شدی بیا جاهامونو با هم عوض کنیم تو کار خونه رو انجام بده منم هر روز به جای تو میرم سر زمین و مزرعه”
فردای اون روز، زن داس رو برداشت و راه افتاد. مرد هم موند خونه. مرد خونه انقدر خوشحال بود که نمی دونست چی کار کنه. بعد که یه کم فکر کرد پیش خودش گفت که بهتره برای زنش یک غذای خوشمزه بپزد، اما چه غذایی؟ کمی برنج خیس کرد و روی اجاق گذاشت.
در همین موقع صدای مرغ و خروس ها بلند شد. مرد فکر کرد که روباه یا گرگی اومده. با عجله از خونه بیرون رفت. روباهی نبود ، گرگی هم در کار نبود مرغ و خروس ها از گرسنگی سروصدا می کردن و غذا میخواستن. مرد خونه سریع مرغ و جوجه هارو از لونه شون کیش کرد بیرون تا برن دونه بخورن، اما وقتی خواست براشون دونه بریزه یادش اومد که اصلا نمیدونه خانم خونه کیسه دونه هارو کجا میذاره. داشت میرفت دنبال کیسه دونه ها بگرده که یهو صدای گاوا بلند شد ، اونا بلند بلند ماع ماع میکردن و غذا میخواستن . مرد خونه زود گاوهارو از طویله بیرون اورد. اون باید برای گاو ها آب و علف می گذاشت و بعد شیرشون رو می دوشید، اما بعضی از گاوها نمی ذاشتن که مرد شیرشون رو بدوشه، چون این کار رو بلد نبود وخوب انجام نمیداد بعد تو این فاصله صدای بع بع گوسفندا هم بلند شد ، اونا هم گرسنه بودن و علف میخواستن . مرد تا اومد بره بیرون سراغ گوسفندا یه دفعه پاش خورد به سطل شیری که با سختی دوشیده بود و شیر ریخت روی زمین. مرد حسابی عصبانی و کلافه شده بود ، با عجله از طویله اومد بیرون که دید گوسفندا رفتن توی باغچه و شروع کردن به خوردن سبزیایی که خانم خونه تو باغچه کاشته بود.مرد میدونست که اگر زنش بفهمه خیلی عصبانی میشه به خاطر همین فریادی کشید و گوسفندارو از باغچه بیرون کرد.اما مگه بیرون میرفتن. گوسفندا هی میپریدن اینور میپریدن اونور و دوباره میرفتن تو باغچه .از اون طرف بز ها ورجه وورجشون گرفته بود و پای یک کدومشون هم خورد به استکان نعلبکی ای که مرد خونه گذاشته بود کنار چاه تا اونو بشوره. یکی از بزها هم رفته بودن سروقت لباسایی که مرد خونه باید میشست و شروع کرده بود به خوردن لباسا.
مرد با عجله به طرف بز دوید، فریاد زد و لباس رو از دهن اون کشید، اما کشیدن همان و پاره شدن لباس هم همان، هنوز از پاره شدن لباس چیزی نگذشته بود که مرد بویی رو حس کرد ، بوی چی بود بچه ها؟ بله بوی غذای سوخته میومد، باز هم فریاد کشید و به طرف اتاق دوید. روی اجاق قابلمه برنج بود، اما برنج توی اون سوخته بود. خواست قابلمه رو سریع برداره که دستش سوخت و جیغ بلندی کشید و قابلمه از دستش افتاد روی زمین. بوی دود همه جا رو پر کرده بود. میخواست بلند شه جارو کنه یا ترتمیز کنه ولی اصلا نمیدونست خانم خونه دستمال و جارو رو کجا میذاره.
مرد از ناراحتی همان جا نشست و به دستش که قرمز شده بود نگاه کرد. دیگه واقعا کلافه خسته شده بود . شلوغ کاری حیوونا توی حیاط از یه طرف ، تمیز نکردن و انجام ندادن کارای خونه هم ازطرف دیگه واقعا درموندش کرده بود. فکر نمی کرد که اینقدر کار خونه سخت باشه . اون نه تنها هیچ کاری انجام نداده بود، بلکه خیلی هم خرابکاری کرده بود. اون پیش خودش گفت درسته که کار من هم سخته ولی لااقل بلدم انجامش بدم بعد فکر کرد که بهتره کمتر غرغر کنه و به کار خودش یعنی کشاورزی بپردازه و بهتره هر کسی همون کاری رو انجام بده که بلده. دلش می خواست هر چه زودتر خانم خونه از مزرعه برگرده و یک غذای خوشمزه درست کنه و دست سوخته اون رو هم ببنده.
این بود قصه زیبای هر کسی کار خودش .