یکی بود یکی نبود ، داستان پشمالو و دوست جدید از این قراره که پشمالو گربه تپل و بامزه ای بود که انقدر بانمک و دوست داشتنی بود که همه صداش میکردن پشمالو. اون روز هوا صاف بود و خورشید تو آسمون میدرخشید و پشمالو همونطور که روی زیرانداز نرم و راحتش توی حیاط پشت فروشگاه دراز کشیده بود از گرمای خورشید لذت میبرد. شیر آب توی حیاط چکه میرد. چک چک چک .
جیک جیکو پرنده بامزه ای بود که با یک تکه کاموا از راه رسید . اون دوست پشمالو بود و همیشه دنبال چیزی بود تا با اون برای خودش لونه درست کنه.
” سلام جیک جیکو”
اون روز یه روز کاملا معمولی بود و همه چیز خوب به نظر میرسید. اما تازگی ها اتفاقای عجیب و غریبی میفتاد. وقتی که شب میشد یه موجود عجیب می اومد و زیر انداز پشمالو رو میجوید. اما امروزصبح یه اتفاق دیگه هم افتاده بود، پشمالو صبح که بیدار شده بود توپ کوچولوی قرمزشو ندیده بود و اونو گم کرده بود.
پشمالو به جیک جیکو گفت :” جیک جیکو ، تو زیر انداز منو با نوکت پاره پوره کردی؟”
جیک جیکو نتونست جواب پشمالو رو بده چون یه شاخه دراز چوب و یک تکه کاموا رو با نوکش گرفته بود. تیکه کامواهای زیر انداز پشمالو همه جا ریخته بود ، اما فقط اون نبود که ،کنار اونا رد پاهایی خیس هم بود ، رد پاها مال کی بود؟
جیک جیکو دادزد :” پشمالو، زودی بیا اینجا”
جیک جیکو حسابی هیجان زده بود و به سختی میتونست حرف بزنه.
” یه چیزی توی لونه م خوابیده”
یک موجود زنده واقعی بود.دم کوچولوی صورتی رنگش از تو لونه معلوم بود و داشت تکون میخورد.
پشمالو وقتی رسید یه موجود لاغر و ژولیده و نامرتبی رو دید که داشت توی خواب وول میخورد . اون یه چیز دیگه هم دید، توپ کوچولوی قرمزش که البته دیگه چیزی ازش باقی نمونده بود. جیک جیکو با ترس گفت :” این دیگه چیه ؟” بعد بو کشید. ” هر چی که هست یه کمی بدبو نیست ؟” موجود کوچولو یک چشمش رو باز کرد و وحشت زده جیغ کشید.” وااااااااای!”
سریع از توی لونه بیرون پرید و شروع رد به فرار کردن و یک دفعه توی چاهک آب پرید. تالاپ.
چشماش او پایین توی تاریکی برق میزد.
پشمالو گفت :” تو کی هستی ؟ ، چرا توپ منو خوردی؟ ”
موجود کوچولو جوابی نداد و بعد یکهو…..
” من نمیخواستم این جوری بشه. نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم. گشنم بود ، داشتم از گرسنگی میمردم! نمیدونین بقیه موشها چه چیزای بدی میخورن. لجنای بدبو، چیزای نفرت انگیز ، کرک و مو !!من نمیتونم این چیزهای لجن و بدبو و پراز کرک و مو رو بخورم!”
و یهو زد زیر گریه.
بعد بو کشید و گفت :” من واقعا بد بو هستم؟”
موش کوچولو مدت ها همونجا توی چاهک موند.جرات نداشت بیاد بیرون . برای همین پشمالو رفت و یه کم پاستیل و آب نبات از فروشگاه برداشت و اونهارو دنبال هم روی زمین چید.
چیزی نگذشت که بوی خوراکی ها به بینی نوک تیز و پر از موی موش کوچولو رسید و بالاخره اون مجبور شد از چاهک آب بیرون بیاد.
موش کوچولو تا حالا تو عمرش چیزایی به این خوشمزگی نخورده بود.
” چقدررر عالی! چقدرر هیجان انگیز! چقدررر خوشمزه”
تا جایی که میتونست خورد. بعد همونجوری با لپ های پر از پاستیل به خواب عمیقی فرو رفت. موش کوچولو داشت خواب خوراکی های خوشمزه میدید.
در همین موقع جیک جیکو نقشه ای به ذهنش رسید و آهسته در گوش پشمالو چیزی گفت. پشمالو گفت :” آره ، راهش همینه”
بعد چند رشته کاموا از توی زیراندازش بیرون کشید. جیک جیکو میرفت و برمیگشت و کامواهارو با نوکش میبافت.
شب شده بود ، پشمالو موش کوچولو رو بیدار کرد.
” موش کوچولو این لونه جدیدته”
موش کوچولو گیج شده بود، چشمای خواب آلودشو چند بار باز و بسته کرد و از تعجب جیغ کشید. بعد توی لونه گرم و نرمش پرید و از اونجا به آسمون پر از ستاره شب نگاه کرد. تو لونه جدیدش احساس گرما و امنیت میکرد و مهم تر از همه اینکه خیلی خوشحال بود.
” شب بخیر موش کوچولو”
” شب بخیر پشمالو”
پشمالو آروم آروم به سمت رختخواب گرم و نرمش رفت. همه به خواب عمیقی رفته بودن به خاطر همین کسی متوجه بیرون اومدن موش کوچولو از تو لونش نشد.چک چک چک . شیر آب توی حیاط هنوز چکه میکرد. موش کوچولو داشت حمام میکرد و مطمئن بود که دیگه هیچکس بهش نمیگه بدبو.
این بود داستان زیبای پشمالو و دوست جدید.